معرفی کتاب: در جلد دوم از رمان بینوایان، داستان از جایی ادامه پیدا می کند که «داریوش»، نوه آقای «ژیو نورمان»، پس از بگومگو با پدربزرگش، خانه او را ترک می کند. نورمان از همان آغاز با ازدواج دختر و دامادش مخالف بوده و هرگز اجازه نداده دامادش ماریوس را ببیند. مشکلات ماریوس، دانشجوی انقلابی وقتی بیش تر می شود که به کوزت علاقه مند شده و سرنوشت هر دوی آنها تغییر می کند.
* ویکتور هوگو دربارهی رمان بینوایان گفته است: «این کتاب که خواننده را در کلیات و جزئیات به اینسو و آنسو میبرد یک فرآیند از شر به خیر، از بیعدالتی به عدالت از بطلان به حقیقت، از شب به روز، از فساد به زندگی، از حیوانیت به وظیفه، از جهنم به بهشت و از هیچ به خداست...»
گزیده ای ازکتاب: ماریوس نوهی آقای ژیونورمان پس از بگومگو با پدربزرگش، که از ناپلئون و انقلاب کبیر فرانسه نفرت دارد، خانهی او را ترک میکند. نورمان از همان آغاز با ازدواج دختر و دامادش مخالف بوده و اجازه نداده دامادش ماریوس را ببیند. مشکلات ماریوس دانشجوی انقلابی، وقتی بیشتر میشود که دل به کوزت زیبا میبازد.
قبل از این که صدایی به گوش نگهبان که در سلول نرده داری که درش به خوابگاه باز میشد خوابیده بود، برسد، دیوار سوراخ شده بود و آن دو از لولهی دودکش بالا رفته و نردههای دهانهی دودکش را با زور کنده و روی شیروانی بودند. در آن لحظه باد و باران شدیدتر شده بود و شیروانی لیز بود.
ژرفنایی به پهنای شش قدم و به عمق هشتاد قدم آنها را از دیوار دور زندان جدا میکرد و ته این ژرفنا تفنگ نگهبان در تاریکی برق میزد. آنها یک سر طنابی را که بروژن در زندان انفرادی بافته بود به میلههای آهنی که تازه یک سرشان را کنده بودند گره زدند و سر دیگر آن را به آنطرف دیوار بیرونی انداختند. بعد جستی زدند و از روی ژرفنا بهطرف دیوار دیگر پریدند، به هرههای دیوار چسبیدند، از روی دیوار گذشتند و از طناب سر خوردند و روی بام گرمابهی زندان پریدند. بعد طناب را کشیدند و توی حیاط گرمایه پریدند و از آن گذشتند. دریچهی دربان را هم هل دادند و باز کردند و بالاخره با کشیدن طناب در کالسکه رو در کنار دریچه، در باز شد و بهزودی در خیابان بودند. از زمانی که در تاریکی از روی تخت بلند شده بودند تا وقتیکه به خیابان رسیده بودند، بیشتر از سهربع طول نکشیده بود اما وقتی طناب را میکشیدند، طناب پاره شده بود و تکهای از آن جلو دودکش بالی شیروانی باقیمانده بود. آنها آسیبی ندیده بودند فقط تقریباً تمام پوست دستهایشان کندهشده بود. چند لحظه بعد هم به بابه و مونپارناس که در اطراف زندان پرسه میزدند، ملحق شدند.