لیست کتاب های مهندسی عمران

معرفی کتاب: شروع این کتاب شما را غافل‌گیر می‌کند. به محض این که کتاب را باز کردید، یک راست می‌روید سر اصل مطلب، آن هم بدون هیچ حرف و حدیث اضافه‌ای. مارک فیشر از همان ابتدای کتاب، شما را با حکایت‌های جالب و خواندنی همراه می‌کند. حکایت‌هایی که در کنار هم بدنه‌ی یک داستان طولانی را تشکیل می‌دهند. این حکایت‌ها فقط برای سرگرمی نیستند؛ او توانسته با هوش‌مندی و خلاقیت زیادی که دارد، تمام حرف‌های‌اش را در دل همین حکایت‌ها بگنجاند. استفاده از تمثیل و زنده کردن نمونه‌هایی از آموزه‌های ثروتمند شدن، باعث تاثیرگذاری عمیق‌تر این مطالب در مخاطب می‌شود. دیگر نیازی به خواندن چندین باره و تمرین و تکرار نیست. همان یک بار خواندن این داستان‌ کافی است تا پیام نویسنده به سرعت در ذهن‌تان حک شود و با یادآوری شخصیت‌ها و اتفاقات، دیگر آن را از یاد نبرید.

گزیده ای ازکتاب: نیم ساعت، فقط نیم ساعت کل زمانی بود که مرد جوان در اختیار داشت تا ناهارش را در اتاق نقلی‌اش -که ضمنا اتاق شخصی‌اش هم محسوب می‌شد- بخورد. جایی که بر اثر شلوغی و تراکم خرت‌وپرت‌ها، کوچک‌تر و تنگ‌تر شده بود. او معمولا غذایش را که ساندویچ یا تکه‌ای پیتزا بود دو لقمه یکی و سراسیمه فرو می‌داد تا بقیه‌ی وقتش را صرف کار مورد علاقه‌اش یعنی مطالعه کند.
کتاب پیرمرد و دریا را با دست‌های سیاه و روغنی‌اش برداشت. از وقتی فهمیده بود ارنست همینگوی نویسنده‌ی محبوبش صفحه‌ی اول این رمان را پنجاه و هفت بار نوشته، حسابی مریدش شده بود. خودش هم دلش می‌خواست نویسنده شود. حتی اولین فصل رمانش را هم بیست باری بازنویسی کرده بود، ولی هیچ وقت مثل بت محبوبش نه مشهور شده بود و نه توانسته بود ثروتی به هم بزند. بنابراین چه فایده‌ای داشت که رمانش را تمام و ناشری برایش پیدا کند!
وانگهی بعد از این در و آن در زدن‌های بیهوده و دود شدن ۲۵ هزار دلار اهداییِ میلیونر، دست از پا درازتر تصمیم گرفته بود بیاید و در پمپ بنزین ناپدری‌اش مشغول کار شود. این مرد شوهر دوم مادرش بود. اوایل به خودش می‌گفت این کار موقتی و فقط برای چند هفته است، نهایتا، چند ماه. ولی همین طور که دست‌دست می‌کرد و به انتظار بود شغل دیگری پیدا کند، حسابی درگیر این کار و در آن حل شد... البته از یک نظر خوب بود، چون نزد مادرش برگشته بود که در خانه‌ی کوچک پشت پمپ بنزین زندگی می‌کرد.
آوای گوشنواز پوچینی با «ای پدر عزیزم» در فضای اتاق پیچیده بود. او عاشق اپرا بود و هر وقت فرصتی پیدا می‌کرد به آن گوش می‌داد. یعنی در واقع هر موقع که ناپدری‌اش آن دور و برها نبود، چون حسابی مزاحمش می‌شد و تحقیرش می‌کرد.
مرد جوان همان طور که کتابش را می‌خواند، تمرکزش را از دست داد و یکباره به فکر فرو رفت که چطور شد کارش به اینجا کشید!

صحیح
شماره اشتباه
دسته بندی