



نویسنده | مارگارت اتوود,علی شاهمرادی |
شابک | ۹۷۸۶۲۲۹۶۳۳۶۶۳ |
کد دیویی | ۸۱۳.۵۴ |
فایل صوتی | |
فایل الکترونیکی |
وصیت ها
معرفی کتاب: کتاب حاضردنباله ای است بر اثر قدرتمند و پرفروش «سرگذشت ندیمه» که با نگاهی اغراق شده اما برخاسته از حقیقت، نظام مرد سالار حاکم بر جهان را به تصویر می کشد و از خرافاتی که مردم را به خود مشغول ساخته سخن می گوید. داستان در فضایی آخرالزمانی روایت می شود و از جامعه ای حکایت دارد که نظامی متفاوت با قوانینی عجیب برآن حکم می راند. یک نظام تمامیت خواه مسیحی که در جایی به نام گیلیاد ظهور کرده و همه چیز در آن به متعلق به فردی خاص است، نظامی که خداوند مردمانش سخت گیرانه عمل می کند و مجازات مرگ چیزی است که به سادگی برای جرم هایی که در حقیقت جرم نیستند در نظر گرفته می شود.
گزیده ای ازکتاب: ساعت چهار بعد از ظهر ما را به محوطه ای باز بردند. بیست زن، با سایزها و سن های مختلف، اما همه با لباس کار، به طرف مرکز محوطه هدایت شدند. می گویم هدایت شدند، چون چشمهای شان را بسته بودند. دست های شان را هم در جلو دستبند زده بودند. در دو ردیف مرتب شدند، ده به ده. ردیف جلو را مجبور کردند زانو بزنند، انگار می خواستند عکس دسته جمعی بگیرند.
مردی با یونیفرم سیاه درباره ی این که گناهکاران همیشه در چشم خداوند آشکارند و گناه شان به آن ها بازگردانده می شود، در میکروفن نطق کرد. ته صدایی از موافقت شبیه یک ارتعاش، از طرف نگهبانان و همراهان شان شنیده می شد. اممم…، مثل موتوری که گاز بدهد.
سخنران حرفش را این گونه خاتمه داد: «خداوند پیروز است.»
مثل یک گروه کر همه با صدایی بم گفتند آمین. مردهایی که زن های چشم بسته را اسکورت می کردند، اسلحه های شان را بالا بردند و به طرف شان شلیک کردند. هدف گیری شان خوب بود، زن ها بر زمین افتادند.
انبوهی ناله و فریاد از سمت ما که روی صندلی ها نشسته بودیم، بلند شد. صدای جیغ ها و هق هق ها را می شنیدم. بعضی از زن ها نیم خیز شده بودند و فریاد می زدند. من نمی توانستم کلمه ای بگویم، اما بقیه هم خیلی زود ساکت می شدند، با ضربه ای که با قنداق تفنگ ها به پشت سرشان می خورد. نیاز به ضربه ی دوباره نبود، یکی کافی بود. دوباره هدف گیری شان خوب بود، این مردها آموزش دیده بودند.
ما آن جا بودیم که ببینیم، ولی حرف نزنیم، پیام آشکار بود. اما چرا؟ اگر قرار بود همه ی ما را بکشند پس این نمایش برای چه بود؟
وقت غروب آفتاب ساندویچ آوردند، برای هر نفر یکی. ساندویچ من سالاد تخم مرغ بود. شرمنده برای گفتن این که، با رغبت تمام بلعیدمش. چند نفری هم که صدای شان از دور می آمد در حال بالا آوردن بودند، هرچند تحت آن شرایط به نسبت کم بودند.
بعد از فرمان ایستادن، حرکت کردیم، ردیف به ردیف. این رود در سکوتی همراه با ترس بود و خیلی منظم ما را به سمت رختکن ها و کریدورهایی که به سمت آن ها می رفت پایین بردند. آن جا جایی بود که ما شب را گذراندیم.
هیچ امکاناتی نبود، نه تشکی، نه متکایی، اما دست کم دستشویی بود، که خیلی کثیف بود. هیچ نگهبانی نبود که ما را از صحبت کردن باز دارد، هرچند چرا فکر می کردیم کسی به حرف ما گوش نمی دهد؟ اما در آن موقع هیچ کدام مان به خوبی نمی توانستیم فکر کنیم.
چراغ روشن مانده بود، که بخششی بود.